نوشته شده توسط : مريم

چشمان دخترك!!!

 

خدايااااااااااااااااااااااااااااااااااااا !

پس كي صدام بهت ميرسه دلم برات تنگ شده دلم تكه تكه شده

قلبم شكسته

پل زندگيم داره داغون ميشه

جاده هاش دوديه

كسي نيست

ابري نيست

راهي نيست

دري نيست

ستاره ها ديگر با من سخن نميگويند و شبم را چشمك زنان پر نميكنند

دلم تنهاست همه ي دنياي من تنهاست

در برابر مشكلاتم تنهام

كسي نيست يارم باشه پا به پام باشه وقتي خوردم زمين بلندم كنه

 صدام حبس شده چشمامو ببين  ملتمسانه به تو نگاه ميكنه

آخه خدا

زندگي قشنگه!!! آره

اما

وقتي كه .............

مي خوام يك داستان قديمي براتون تعريف كنم:

پس خوب گوش كنيد

روزي روزگاري خانواده اي خوشبخت در گوشه اي از كلبه دنيا زندگي ميكردند

عاشق هم بودند خوشبخت بودند خوشبخت....

خانواده اي  كه از يك بچه يك مادر و يك پدر تشكيل شده بود  خانواده اي كه هر كدام به خاطر ديگري جان ميدادند

چند سال بعد خانواده صاحب دختر كوچولو ي ديگري شد

روز ها گذشت

در يك شب تاريك

دنيا  جعبه جواهر آرامش را از خانواده خوشبخت دزديد

آن شب پدر بار سفر بست وقتي در را بهم كوبيد دختر كوچكش نگاهش ميكرد

التماس ميكرد

گريه ميكرد

مادر مات به قدم هاي پدر نگاه مي كرد پدر ميرفت بدون لحظه اي دريغ مي رفت بدون اينكه فقط يك بار برگردد بدون اينكه لحظه اي توقف كند و به گريه هاي دخترش پاسخي دهد

مي رفت مي رفت

و دخترك نگاهش ميكرد

كودك در گهواره اش بي قراري ميكرد انگار او هم فهميده بود اتفاقي افتاده

سال ها گذشت دخترك بزرگ شد   

آن نوزاد حالا كودكي شده بود مهربان و جسم و روحش خانه مهر

و

مادر

مادر ساهاست كه دستانش همچو فانوسي چراغ خانه ي عشق ما را روشن كرده

اما هنوز پدر باز نگشته

و هنوز هيچ كس نميداند چرا اين اتفاق افتاده چرا باران ديگر موسيقي عشق نمي نوازد؟

باد سمينار با هم بودن نمي نويسد؟

پنجره ها رو به سوي خوشبختي باز نميشوند؟

و امروز 4 سالي ميشود كه دخترك هنوز مبهوت آن شب است

هنوز نميداند

اما آن شب در آن خانه پس از رفتن پدر

اتفاقي افتاد باور نكردني

آن شب فرشته ها شاهد بودند

آن شب دخترك قسم خورد ديواري باشد تكيه گاه مادر دستانش چراغي باشند براي بي كسي هاي مادر براي تنهايي هاي مادر

و از آن شب 4 سال ميگذرد و مادر هنوز اشك دختري كه آن شب زير تاق آسمان قسم خورد را نديده هنوز نديده خم شود و بگويد خسته ام بلكه همچو ياري در كنارش بوده

و هنوز هم هست.

 خواهرش مدام بهانه پدر ميگيرد و دخترك برايش ترانه عشق ميخواند ترانه بخشش

ترانه ي اينكه مي توان با وجود تنهايي باهم بود

با وجود غم شاد بود

با وجود مشكلات خوشبخت بود

دخترك هنوز مثل مرد پشت مادرش ايستاده با اينكه مشكلاتي داشته اما باز هم همچو تكيه گاه همچو پناه گاهي براي مادر و خواهرش پا برجا ايستاده است.

امروز دخترك بزرگ شده امروز دخترك همانند مردي استوار شده اما                                                                                

هيچ كس نميگويد پشت دخترك كيست؟

 يار دخترك كيست؟

 نميگويند  بيكسي هايش كجاست نميگويند دخترك ...............

نمي گويند

اما دخترك هر روز به ياد آن شب پشت پنجره مي ايستد و منتظر صداي آمدن قدم هاي پدر ميشود

هنوز گريه ميكند و هنوز بهانه پدر ميگيرد

دل دخترك براي پدرش هر روز تنگ و تنگ تر ميشود

با اينكه تظاهر ميكند از پدرش متنفر است اما واقعا دوستش دارد

هر سال روز تولد پدر مي ايستد زير تاق آسمان دستانش را بلند ميكند و منتظر تبريك خدا ميشود

اوسالهاست با خدا تنهاست سالهاست بي كسي هايش را با خدا پر ميكند

سالهاست لبخند ميزند اما......

خدايا دل دخترك كوچك است او مرد شده اما براي مادر و خواهرش .

پس براي خودش چه ؟؟؟

اين را هيچ كس نميداند كه دوستان و غم خواران دخترك ستاره ها هستند

هيچ كس جز

 او و خدا

قصه تمام شد اما اي كاش واقعا قصه بود...

اما اين را بدانيد دنيا هر شب صندوقچه ي يك خانواده خوشبخت را مي دزدد

        پس مراقب صندوقچه هاي با ارزشتان باشيد

                مواظب فرشته هايي كه در كنارتان هستند باشيد

                                          گاهي خيلي زود دير ميشود

                                                                                بي آنكه  گذرش را حس كنيم

يا علي

خدانگهدارتان باشد

نظر يادتون نره





:: بازدید از این مطلب : 446
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : 10 مرداد 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: